"داستان من ..."

محمدعلی اخوان

مقدمه:

به نظرم شنیدن داستان آدم ها بهترین راه برای شناخت و دوست شدن با اون هاست.
من هم سعی کردم با نوشتن برشی از داستان مسیر تحصیلی و شغلیم در  ۵ پرده و ۸ سکانس باب آشنایی بیشتر با شما دوستان جدیدم رو مهیا‌ کنم.

گویا از همین ابتدا عشق فیلم و کتاب و داستان بودنم داره خودش رو نشون میده.

پرده اول: (کودکِ فهیم)

از ۱۰_۱۲ سالگی مشتری پروپاقرص کیوسک های روزنامه فروشی بودم.
محمد علی با پول هایی که از خانواده میگرفت همیشه سهم زیادی رو برای خرید مجله و روزنامه های آرشیوش کنار میذاشت.

سکانس ۱ (خارجی_خیابان_روز)
چهارم دبستانم، جلوی کیوسک روزنامه فروشی محل ایستادم و خیره به عکس های روی جلد مجله ها و روزنامه ها.
انتخاب های همیشگیم: دانستنیها، طنز و کاریکاتور و دنیای ورزش. (از همون موقع هام از کیهان ورزشی خوشم نمی اومد، کیهان بود دیگه.)

سکانس ۲ (داخلی_اتاق خواب_شب)
پشت میز تحریرم نشستم. سمت راست یه میکروسکوپ کوچولو که پدرم برای تولد بهم‌ هدیه داده بود و سمت چپ، آرشیو مجلاتم که هر روز به تعداشون اضافه میشد و چراغ مطالعه ای که در تاریکی شب بعد از انجام تکالیف مدرسه روی مجله ها‌ می افتاد و من غرق در شناخت جهان از این پنجرهء جذاب و سوالاتی که در ذهنم رژه میرفت، اینجا کجاست؟ دنیا چه شکلیه؟

( لازم به یادآوری نیست که تو این مرحله هنوز قفل اینترنت برای ما باز نشده بود.)

پرده دوم: (نوجوانی و معلم پرورشی شدن)

اون زمان ۲ تا سوال رایج بود که تا به یک بچه میرسیدن  بعد حال و حوال کردن ازش میپرسیدن:
۱. قرمز یا آبی؟ ۲. وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟

پاسخ اولی راحت‌ بود چون معمولا از طریق وراثت و ژن خانوادگی انتقال پیدا میکرد.
اما دومی. بیشتر بچه های دوران ما یا میخواستن پلیس بشن یا خلبان یا دکتر.
اما این سوال برای من ماجرایی بود که اثراتش هنوز هم در من زیست میکنه،
انگار یکی از محورهای مهم زندگیم حول ِ پاسخ به
این سوال در حال شکل گرفتن بود.
و منی که گیج و مبهوت و ترسیده هیچ تصویری از شغل آیندم‌ نداشتم. انگار همه میدونستن و فقط من از قافله جا مونده بودم.
از کجا باید به پاسخ این سوال میرسیدم؟
کی قرارِ بهم کمک کنه بفهمم چه شغلی برای من مناسبِ؟
و داستان مسیر شغلی من از همین جاها شروع به آغازیدن کرد.

سکانس ۳ (خارجی_کلاس مدرسه_روز)
۱۴_۱۵ سالمِ سر کلاس پشت میز چوبی مدرسه نشستم و منتظر ورود معلم جدید برای یک درس جدید.
همگی مضطرب بودیم‌، خیلی از معلم های اون موقع تنبیه وظیفه اصلی شون بود.
اما آقای منوچهری با همه فرق داشت.
جوانِ روشنفکر و مهربان با حرفهای متفاوت و جلوتر از زمانِ. حرف از پروش آدم ها و جامعه میزد. و ما نوجوونایی که از همون‌ موقع ها هم متوجه اوضاع وخیم جامعهء آموزش ندیده مون شده بودیم.
اون موقع ها بیشتر از الان آدما سرِ جای خودشون نبودن و این کاملا تو ذوق میزد. به خیال کودکانهء خودم وقتی هر کس جای خودش باشه اوضاع خیلی بهتر میشه آخه ناظم ها بیشتر شبیه شکنجه گرهای فیلم های خارجی بودن و مدیرها شبیه ارشدهای گشتاپوی نازی.
خلاصه، با دیدن آقای منوچهری هاله ای از شغل آیندم‌ در ذهنم نقش بست.
آقای منوچهری قدرت خاصی در فهمیدن استعداد بچه ها داشت و من شیفتهء این قدرتِ جادوییش شدم.
به خودم میگفتم چقدر دوست دارم این قدرت رو منم داشته باشم و رویایی که در حال جوونه زدن بود‌.
تصمیمم رو گرفتم، وقتی بزرگ شدم میخوام معلم پرورشی و استعدادیابی بشم و یه جایی رو داشته باشم که تو اونجا استعداد آدم ها رو کشف کنم، جایی که هیچ شباهتی به مدرسه‌مون نداشته باشه.

پرده سوم: سالهای دور از خانه
سکانس ۴ (داخلی_سازمان مدیریت صنعتی_روز)
داخل یکی از کلاس های سازمان مدیریت صنعتی، دوره مدیریت عمومی، نام استاد: دکتر علیپور.
استاد علیپور رو به بچه ها:
هر وقت تونستید خودتون رو مدیریت کنید حرف از مدیریت کردن آدم ها بزنید و اگر به این مفهوم نائل شُدید این نه مدیریت که رسیدن به مقامی ست به نام “آئینِ سروَری”.

جنس صحبت ها آشنا بود، دکتر علیپور همون آقای منوچهری بود در ساحت مدیریتی با نگاهی ژرف و عارفانه.
یه لامپ جدید تو ذهنم روشن شد،
علیپور شدن در امتداد منوچهری شدن بود و در تمام‌ این “الگوهای نقش” یک الگوی مشترک وجود داشت ، “معلمِ پروشی” شدن و تاسیس جایی که به آدم ها کمک کنه بفهمن برای چه کاری ساخته شدن.
وارد دانشگاه شدم، رشتهء مدیریت کسب و کار.
اما افسوس که دانشگاه چیزی برای آموختن نداشت، کتاب ها قدیمی و مدرس ها تنها اسمِ استاد رو یدک میکشیدن.

پرده چهارم: دوران فَلسَفیدن و تولید ملی

سکانس ۵: (خارجی_حیاط دانشگاه_روز)
روز آخر دانشگاهِ تو حیاط دانشگاهیم برای خداحافظی، صحبت از اینه که قرارِ چیکار کنیم؟ کنکور بدیم برای ارشد ؟ مهاجرت کنیم ؟ خلاصه هر کی داشت برنامه هاش رو برای روزهای بعد از لیسانس با بقیه در میون‌ میذاشت.  و من در همون لحظات در احوال دیگری سیر میکردم.
چند روز قبل کتابی به دستم رسیده بود به نام “قلندر و قلعه” زندگینامهء شیخ اشراق، حسابی پریشونم کرده بود.
درون وجودم فاز جدیدی در حال لود شدن بود. موها و ریش هایی که بلند میشد و منی که درویش حال تر میشدم.
چیزی در من، در حالِ ربودن من از من بود.
و تکرارِ همون سوالاتِ کودکی به شکل جدید،
زندگی چیه؟
رسالت من تو زندگی چیه؟
همهء اینها رو پیوند بزنید با شروع بحران های ۳۰ سالگی. دلم میخواست فلسفهء زندگیم رو کشف کنم. فاز خودشناسی عمیق تر از تمام دوران های زندگیم به سراغم اومده بود. گیج شده بودم و دنبال درِ جدیدی برای کوبیدن میگشتم. سیر مطالعاتم در مدیریت کسب و کار عمقی که میخواستم رو بهم نمیداد.
با استادی آشنا شدم بزرگ مرد و پیشنهادی به من داد برای ادامه تحصیل و تحقیق در مقطع ارشد رشتهء فلسفه و عرفانِ شرق.
شرق برای من عمقی داشت که نیاز به کشفش داشتم، نجوایی بود از سرزمین درونم که من رو میخوند.
سفر به هند ، سفر به ایران باستان، سفر به خاور دور، سفر به عرفان های ابتدائی همراه با بودا، زردشت، لائوتزه، ایلیاده و یونگ و جوزف کمبل.
چند سالی به این احوالِ عارف گونه گذشت و چه چند سال متبرکی.

سکانس ۶: (خارجی_بازار هند_روز)
گرم، شرجی، شلوغ وسط بازار پارچه فروش ها، دهلی، هند.
گذران زندگی و ادامه تحصیل به کار کردن نیاز داشت. از سفرم به هند با پارچه های هندی آشنا شدم.
روزها در بازارهای پارچه، شبها در معابد هندویی در حال کشف و شهود.
رنگ‌، اونجا معنا داشت، چیزی که اون سال ها در ایران به سیاه و سفید و خاکستری محدود میشد.
و این شد آغاز ثبت برندی در حوزه فشن به نام “هاترا”.
پی نوشت:
(هاترا اولین شهر هنری در ایران باستان با فرهنگی کهن، پر از معابد مهری و محراب های آناهیتا الههء آب.)

سفر به شهرها و کشورهای مختلف برای واردات مواد اولیه ای که در ایران با سبک و سلیقهء ما وجود نداشت تا طراحی و تولید و فروشگاه داری و فروش به اضافهء تمام بی ثباتی های شرایط تولید در کشور یک پروسهء کامل و ۲۴ ساعته بود.
و معلم پرورشی که تمام این سالها از دریچهء نگاهم در حال تجربه و یادگیری و آموزش دادن بود و اجازهء رونمایی بیش از این رو نداشت.
برگزاری کلاس ها و مشاوره های مقطعی در کنار بزرگ‌ کردن کسب و کارم پروسه ای شد که ۱۰ سال با من بود.

سکانس ۷: ( داخلی_فروشگاه_روز)
در فروشگاه مرکزی “هاترا” نشستم.
سال ۹۳، ۲ سالی از ارشد عرفان شرق میگذشت و من در حال دست و پنجه نرم کردن با کارهای روزانه در حال گوش دادن به فایل جدیدی بودم که تازه به دستم رسیده بود. نام مصاحبه شونده دکتر شهریار شفیعی که راجع به نیاز کشور به برندسازی صحبت میکرد.
صحبت هایی از همون جنس آشنای همیشگی.
باز هم آقای منوچهری و علیپور در ساحتی جدید به نام دکتر شفیعی.
“برند” در اون روزها واژهء غریبی بود و کاملا نیاز به یادگیری این مفهوم جدید رو برای ارتقاء کسب و کارم احساس میکردم.

گام بعدی ثبت نام در دوره های MBA Branding  در آکادمی برند ایران.

سکانس ۸ : (داخلی _ آکادمی برند ایران _روز)
۳ سالی از گرفتن مدرکMBA برند سازی گذشته و سر کلاس در حال درس دادن به بچه های ورودی جدید آکادمی برند هستم.
از تلفیق فلسفه و عرفان و برندسازی مفهومی رو درس میدادم به نام “برندسازی آئینی Ritual Branding” که از تحقیقاتم راجع به برندهایی بود که از فروشِ صِرف گذشته بودند و در سرزمینِ روان به فکر جایگاه سازی بودند.
معلم‌ِ پرورشی درونم هم با تمام افت و خیزها با کوله باری از مفاهیم و تجربیات نو به مسیرش ادامه میداد.

پرده پنجم: روانشناسی می آغازد!
سالهای قبل از کرونا
با اومدن اپیدمی کرونا جهان ندای تغییر میداد، و زندگی من هم از این قاعده مستثنی نبود. دورانِ “هاترا” برای من در حال اتمام بود.
آرزوی همیشگی به تدریس و مشاورهء تمام وقت که روی شونه هام سنگینی میکرد میخواست پاهاشو روی زمین بذاره.
داستانِ تاسیسِ کلینیک استعدادیابی جلوی چشم هام رژه می رفت و نیاز بود برای راه اندازی اش در قامت یک روان شناس بصورت تخصصی به ماجرا ورود کنم.
از سالها پیش جهانِ روان شناسی برام مکشوف شده بود، از روان شناسی کار در مقطع مدیریت تا روان شناسی برند و روانشناسی ادیان و عرفان. مگر میشد از عرفان خواند و از یونگ و فروید نخواند؟
در همین بگیر و ببند های کرونایی، در رشته روانشناسی بالینی فوق لیسانسم رو گرفتم تا بتونم مجوزات لازم برای اتاق درمان فردی و گروهی رو بدست بیارم.
و بالاخره فرصت تولید محصولِ جدیدم در دنیای کسب و کار سر و کلش پیدا شد،
تاسیس دومین و مهم ترین استارتاپ زندگیم، موسسهء روانشناسی “کارِناب”.
موسسه ای تشکیل شده از روانشناسان بالینی، روانشناسان و مشاورین شغلی و دانش آموخته های مدیریت کسب و کار که با اتاق های درمان و مشاوره بصورت  فردی و گروهی در غالب طراحی زندگی و مسیر شغلی به مراجعین خدمت رسانی میکنند.
رسالت کارِناب کمک به دیگران برای کشف، بازطراحی و پیاده سازی شغل و حرفه ای از جنس رسالت فردی شان ست.
کاری که از ژرفای وجود شروع و در غالب کسب و کاری منحصر به فرد به جهان عرضه میشه.
کارِناب یک مسیر و فرآیند رشدی ست
که من هم در کنار شما در مسیر خودشکوفایی مادام العمرم در حالِ پرورشِ روانشناسِ وجودم هستم.